صحرا موسوی هستم فارغ تحصیل رشته سینما و ساکن لندن . ا

4.7.13

روزی که فکر کردم زلزله امده...

روزی که فکر کردم زلزله امده...
 روز دومی بودکه وارد کابل شده بودم ساعت نزدیکهای 9 صبح بودصدای یک انجار مهیب همراه با لرزش زمین، برایم عجیب بود، وحشت نکردم فقط فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه  افتاده باشد؟اول فکر کردم زلزله است و همزمان با زلزله تلویزیون هم یک فیلم جنگی پخش می کند،  اصلا یادم نبود که من کابل هستم و اینجا هرلحظه می تواند انفجار و انتحارباشد.
در یک حولی بزگ بودم که چند خانه وار با هم زندگی میکردند، من در طبقه پائین بودم، آنها در طبقه بالا، از اطاق بیرون شدم وحشتی که در چهره اطفال و زنان دیدم، هر کسی را که با تاریخ خونین این سرزمین بیگانه است به وحشت می انداخت، همه سراسیمه به بالکنی بالاخانه رفتند تا موقعیت تدریجی انفجار را حدس بزنند من هم انها را دنبال کردم. همه روی بالکنی جمع شده بودند و سعی داشتند به کسی از اطرافیان خود تلفن بزنند تا ببینند اعضای فامیل که در بیرون از خانه هستند در سلامت هستند یا نه؟ صدای زنگ تلفنهای اعضای خانه بیشتر از همه به آشفتگی فضا می افزود و برایم جالب بود.
مثلا ناگهان می شنیدم که منصور خواننده ایرانی می خواند مبارکه مبارکه ... یک گوشی تلفن را برمی داشت ، صدا قطع می شد و می گفت الو ! بله ما خوب هستیم و خانه هستیم ....
دوباره تلفن بعدی با صدای زنگ نوحه خوانی کویتی پور به صدا در می امد... کجاستی خانه هستین ؟ خیریت است ؟..
زنگ تلفن بعدی نغمه بود که می خواند....نغمه قطع می شد و زن جواب می داد، ما همگه خوب هستیم هنوز بیرون نرفتیم...
هم زمان شبکه های تلویزیون که یکی پس از دیگری تغییر میکرد به دنبال دریافت خبر انفجار، چند نفراز بالکونی به درون خانه امده بودند تااخبار را از تلویزیون دنبال کنند.
دوتا از زنان همچنان که دعا می خوانندند و آرزو می کردند که انفجار تلفات کمتری داشته باشد سبزی گندنه را پاک می کردند و  دیگری هم خمیر بولانی را راست می کرد، آنها یک لحظه هم از سبزی پاک کردن دست نکشیدند حتی برای رفتن به بالکنی وتماشای دود بلند شده از انفجار. مثل اینکه با خود فکر میکردند دنیا به هر سمت که روان است روان باشد ما برای چاشت بولانی داریم. ترس مرگ چطورمی تواند با لذت زندگی  بیامیزد ! چطور می شود وقتی از زنده بودن عزیزانت مطمئن نیستی به غذای چاشت فکر کنی؟ آیا این قدرت  زندگی است که می تواند دردهای بزرگ را با لذتهای کوچک کم رنگ کند.
من همانجا کنار بالکنی ودیوار مثل یک دیوار بی هیچ حرفی و واکنشی ایستادم، فقط صداها را با آیفونم ضبط کردم. من باید یک کاری می کردم و این تنها کاری بود که می شد کرد، بعد از نیم ساعت چرخیدم تا از پله ها بیرون شوم زنها گفتند نرو باش با ما نان بخور...


4 comments:

  1. زیبا نوشتید خانم موسوی ......

    ReplyDelete
  2. سلام صحرا جان
    روزگارت خوش
    من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
    پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه

    ReplyDelete
  3. آها آدرسو یادم رفت بذارم :D
    wWw.Partabeh.Com

    ReplyDelete
  4. سلام بانو
    فاخره هستم ایمیلی از شما نیافتم به این وبلاگ هم که خیلی وقته سر نزدی ولی باز هم امیدوارم که سر بزنی و جواب پیام مرا بدهی.
    خیلی به کمکت احتیاج دارم.
    به من ایمیل بزن یا روی فیس بوک برایم پیام بزارخیلی ممنون می شم.
    ایمیل من اینه
    fakhera_mosavi@yahoo.com

    ReplyDelete