بعد از مدتی سکوت تلفن زدم گوشی را برداشت صدایش دور، کمی شکسته تر، اما با همان گرمی همیشگی همراه با رگه هایی ازغم . گفتم :مرا به خاطر تصمیمات غلطی که گرفتم سرزنش نکن میدانم که اشتباه کردم اما الان به حمایتت احتیاج دارم .
محکم و مهربان گفت :پشت این گپها نگرد، زودتر درسهایت را خلاص کن یا بیا ایران یا برو امریکا پیش خواهرت .انجا تنها دق میاری
به خود گفتم :خبر ندارد که قرار است باز هم سرپیچی کنم وبه جای اینجا و انجا افغانستان خواهم بود و نگرانی های او برای من پایانی ندارد ، لعنت به من !
_هرگز نتوانستم باب میلش باشم سعی هم نکردم، و همچنان نتوانستم مثل او قوی توانا و مدبرباشم حتی مثل او نجیب و باوقار هم نبودم .بغلش که میکنم میپرسم چرا کمی از هوش و زکاوتت را ارثیه به من نبخشیدی ؟! میخندد و میگوید همانقدر که داری تو را بس . توکلت به خدا باشد ، اما من توکلم به او است ...
No comments:
Post a Comment